𓂃✧• {چند پارتی شوگا} •✧𓂃
.
.
.
.
ا/ت: ناهار میخوری؟
شوگا:......
شوگا مستقیم توی اتاق رفت و بعد از برداشتن چندتا پرونده دوباره رفت....
ا/ت*بغض*:ولی من غذا درست کردم
{شب ساعت 8}
بارون شدیدی میبارید....صدای رعدوبرق برق تنها صدای توی خونه بود....ا/ت که خاطره خوبی از این صحنه ها نداشت ترسیده بود و زیر پتو آروم گریه می کرد....بالاخره تصمیم گرفت به شوگا زنگ بزنه...چون به نظرش دیگه نمیتونست این حجم از ترس و تحمل کنه گوشیش رو برداشت و به شوگا زنگ زد......ولی جواب نداد...چند بار زنگ زد ولی باز هم جواب نداد....ایندفعه به منشیش زنگ زد که....
منشی: بله؟
ا/ت: سلام...ببخشید..میتونم با شوگا حرف بزنم؟
منشی: شما؟
ا/ت: من همسرش هستم
منشی*عصبانی*: نه خیرم نمیشه...ایشون جلسه دارن
ا/ت*ناراحت*: ولی آخه جلسه ساعت 8 شب؟
منشی: خانم به من چه ربطی داره حتما جلسه مهمی بوده
منشی بدون اینکه چیز دیگه ای بگه تلفن رو قط میکنه....ا/ت دوباره با ترسش تنها میشه و صدای رعدوبرق بلند تر....دوباره به زیر پتو پناه میبره و به گریه هاش ادامه میده
• شوگا •
اَهههه...شارژ گوشیم تموم شد....شارژر نیوردم.....
شوگا به سمت منشیش میره تا از اون شارژر بخواد
شوگا: خانم لی شارژر دارید؟
لی: نه متاسفانه
لی: راستی یه نفر زنگ زد و میخواست با شما حرف بزنه
شوگا: کی؟
لی: میگفت همسر شماست...ولی یکی از اون مزاحم ها بود...تلفن رو روش قط کردم
شوگا: چی؟ مزاحم؟...ببینم صداش گرفته بود؟
لی: آره...انگار گریه کرده بود
شوگا: شت...حواسم نبود داره بارون میاد
شوگا سریع از شرکتش خارج میشه و به سمت خونه حرکت میکنه....
.
.
.
ا/ت: ناهار میخوری؟
شوگا:......
شوگا مستقیم توی اتاق رفت و بعد از برداشتن چندتا پرونده دوباره رفت....
ا/ت*بغض*:ولی من غذا درست کردم
{شب ساعت 8}
بارون شدیدی میبارید....صدای رعدوبرق برق تنها صدای توی خونه بود....ا/ت که خاطره خوبی از این صحنه ها نداشت ترسیده بود و زیر پتو آروم گریه می کرد....بالاخره تصمیم گرفت به شوگا زنگ بزنه...چون به نظرش دیگه نمیتونست این حجم از ترس و تحمل کنه گوشیش رو برداشت و به شوگا زنگ زد......ولی جواب نداد...چند بار زنگ زد ولی باز هم جواب نداد....ایندفعه به منشیش زنگ زد که....
منشی: بله؟
ا/ت: سلام...ببخشید..میتونم با شوگا حرف بزنم؟
منشی: شما؟
ا/ت: من همسرش هستم
منشی*عصبانی*: نه خیرم نمیشه...ایشون جلسه دارن
ا/ت*ناراحت*: ولی آخه جلسه ساعت 8 شب؟
منشی: خانم به من چه ربطی داره حتما جلسه مهمی بوده
منشی بدون اینکه چیز دیگه ای بگه تلفن رو قط میکنه....ا/ت دوباره با ترسش تنها میشه و صدای رعدوبرق بلند تر....دوباره به زیر پتو پناه میبره و به گریه هاش ادامه میده
• شوگا •
اَهههه...شارژ گوشیم تموم شد....شارژر نیوردم.....
شوگا به سمت منشیش میره تا از اون شارژر بخواد
شوگا: خانم لی شارژر دارید؟
لی: نه متاسفانه
لی: راستی یه نفر زنگ زد و میخواست با شما حرف بزنه
شوگا: کی؟
لی: میگفت همسر شماست...ولی یکی از اون مزاحم ها بود...تلفن رو روش قط کردم
شوگا: چی؟ مزاحم؟...ببینم صداش گرفته بود؟
لی: آره...انگار گریه کرده بود
شوگا: شت...حواسم نبود داره بارون میاد
شوگا سریع از شرکتش خارج میشه و به سمت خونه حرکت میکنه....
۳۱۱
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.